شعر
انـدوهمـرابچـین،ڪهرسیـدهاسـت (:?
تغذیه
#تغذیه
آیا می دانید که آهن موجوددر توت فرنگی باعث افزایش تولیدخون دربدن شده
و برای افراد کم خون و #کودکان ضعیف اثر درمانی دارد
- همچنین سلولهای بدن رافعال ترکرده و باعث شادابی آنها میشود.
آرامش
حجاب از زبان یک بانوی آرژانتینی تازه مسلمان
اعتراف ...
اعتراف می کنم برای داشتن تو هیچ کاری نکردم
اما تو برای برگرداندن من هرکاری می کنی
التماس دعا ...
گفتم : دعا چیست؟
گفتند : طلب نیاز از بی نیاز
گفتم : التماس دعاچیست؟
گفتند : خوبان را در درگاه خدا واسطه قرار دادن
پس باافتخار می گویم :
ای خوبان خدا
التماس دعا
خورشید ...
می پرسد : چرا وقتی چند صد کوفی از امام حسین خواستند که به سوی آن ها بیاید ،
امام حج را نیمه رها کرد و به دعوتشان لبیک گفت؛
اما امام زمان ما با این که نیمه ی شعبان! ها چند میلیون با آه و ناله و فغان اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج سر می دهند
باز هم امام این همه سال نیامده و در غیبت است؟
می گوید :چون امام زمان ما بر خلاف امام های قبل خودشان مامور به باطن هستند نه به ظاهر
وقتی می گویی
اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
نگاه به زبانت نمی کنند
دلت را می بینند
این همه سال گذشته اما دل ها هنوز آن جور که باید نگفته اند بیا …
مهمترین عضو بدن...
مهمترین عضو بدن
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد. وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم.
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند. او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند. من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم. چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند. همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم. وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه. برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی. او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهم ترین عضو بدنت، شانههایت هستند.
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری. عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی. از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.
نکته: مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد،
مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد،
اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند،
از یاد نخواهند برد.
معجزه زندگی ...
معجزه زندگی دیگران باش …
بیقرار باش برای شادی ساختن در زندگی انسان ها….
دست های خدا باش برای برآوردن رویای انسان دیگری ….
خوشبختی ...
خوشبختی چیز عجیبی است،
وقتی می آید گامهایش آنقدر آرام است که شاید صدای پایش را نشنوی.
اما وقتی نیست دردش را تا مغز استخوان حس می کنی.
خوشبختی یک حس درونی است،
خوشبختی حاصل نوع نگاه ها به زندگیست.
تعبیری متفاوت از “بودن” و برداشتی آزاد از “زندگی".
رهایی...
شكار ميمون زنده بخاطر چابكي و سرعت عمل جانور بسيار مشكل است. يكي از روشهاي شكار ميمون در آفريقا اين است كه شكارچي به محل اقامت ميمونها مي رود و بدون توجه به آنها در سوراخ كوچكي در يك سنگ بزرگ مقداري خوراكي مي ريزد و دور مي شود ميمونهاي گرسنه و كنجكاو دستشان را به درون سوراخ مي برند و خوراكيها را در مشت خود مي ريزند اما دهانه سوراخ كوچكتر از آن است كه مشت ميمون از آن خارج شود. ميمون وحشت زده مي شود و تقلا مي كند تا خسته شود
اما هرگز مشت بسته خود را باز نمي كند تا رها شود..!!!!
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته ميمون است،
تقلا مي كند و بي تاب مي شود و روي يك مسئله قفل مي شود
در حالي كه چاره در رها كردن و آزادي از قيد و بندهاي ذهن است…..
آیا ما دزدیم. ..؟!
آیا من دُزدم …؟!
آیا ما دزدیم. ..؟!
راننده خط، بیتوجه به صف مسافران که در زیر باران منتظر ماشین بودند، کنار خیابون داد میزد:
«دربـــــــــــــــــست…»
نگاه معنیدار و اعتراضهای گاه و بیگاه مسافران،
هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو.
بهخاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه، ماشین رو با کرایه ۶۰۰۰ تومن دربست گرفتیم، که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن میافتاد، درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود.
به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیرنیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و …
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت.
راننده تاکسی: برادرخانمم یه وام ۶ میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه.
بنده خدا الان خورده به مشکل، دارند ماشینش رو مصادره میکنند.
یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه، اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند!
مسافر: نوش جونش!
راننده (نگاه متعجب): نوش جون کی؟
مسافر: نوش جون کسی که ۳۰۰۰ میلیارد تومن خورده!
راننده (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر): نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟
مسافر: نه! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم، مثل شما!
مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده؟
راننده: نه آقا جان اونا از ما بهتروناند!
من برای یک جفت لاستیک باید ۳ روز برم تعاونی،
اون وقت اون ۳۰۰۰ میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش..!
مسافر: خب آقا جان راضی نیستی نخر!
راننده (با صدای بلند): چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟
مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی، وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد، میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی…
راننده پرید وسط حرف طرف که:
آقا راضی نبودی سوار نمیشدی!
مسافر (با خونسردی): میبینی؟ من الان دقیقاً حال تو رو دارم، وقتی داشتی لاستیک ماشین میخريدی…
مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و ۳ برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم؟
ما هم مجبوریم سوار شیم!
وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی، از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟
اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود …
مسافر که حالا کاملاً دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد:
دزدی، دزدیه … البته منظورم با شما نیستا …
ولی خدا وکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن؟
که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟
منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره، اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند!
برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرأت همچین خلافی رو نداشته باشه.
اینجور موقع ها معلوم میشه اگه ما هم آب گيرمون بیاد شناگر ماهری هستيم!
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت:
چی بگم والا…!
من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم
و طبیعتاً طبق قرار اجباری با راننده باید ۱۵۰۰ تومن کرایه میدادم.
وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس ۲۰۰۰ تومنی به راننده دادم.
راننده گفت ۵۰ تومنی دارید؟
با تعجب گفتم: بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه ۵۰ تومنی به راننده دادم.
راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مهآلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم، چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم …
آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم:
یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم…!؟
دزدی فقط دزدی های کلان نیست!
دزدی از همان صد تومان و دویست تومان شروع می شود
همه ما در ذهن خود ایستاده ایم تا دیگران اصلاح شوند یا شاید قهرمانی بیاید و همه را اصلاح نماید…