اعتراف ...
اعتراف می کنم برای داشتن تو هیچ کاری نکردم
اما تو برای برگرداندن من هرکاری می کنی
اعتراف می کنم برای داشتن تو هیچ کاری نکردم
اما تو برای برگرداندن من هرکاری می کنی
گفتم : دعا چیست؟
گفتند : طلب نیاز از بی نیاز
گفتم : التماس دعاچیست؟
گفتند : خوبان را در درگاه خدا واسطه قرار دادن
پس باافتخار می گویم :
ای خوبان خدا
التماس دعا
می پرسد : چرا وقتی چند صد کوفی از امام حسین خواستند که به سوی آن ها بیاید ،
امام حج را نیمه رها کرد و به دعوتشان لبیک گفت؛
اما امام زمان ما با این که نیمه ی شعبان! ها چند میلیون با آه و ناله و فغان اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج سر می دهند
باز هم امام این همه سال نیامده و در غیبت است؟
می گوید :چون امام زمان ما بر خلاف امام های قبل خودشان مامور به باطن هستند نه به ظاهر
وقتی می گویی
اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
نگاه به زبانت نمی کنند
دلت را می بینند
این همه سال گذشته اما دل ها هنوز آن جور که باید نگفته اند بیا …
مهمترین عضو بدن
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد. وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم.
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند. او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند. من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم. چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند. همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم. وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه. برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی. او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهم ترین عضو بدنت، شانههایت هستند.
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری. عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی. از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.
نکته: مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد،
مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد،
اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند،
از یاد نخواهند برد.
معجزه زندگی دیگران باش …
بیقرار باش برای شادی ساختن در زندگی انسان ها….
دست های خدا باش برای برآوردن رویای انسان دیگری ….